یه حبه قند با صدای شکستن قند شروع میشود که بعدها در فیلم به نشانه مرگی بدل میشود که هر آن در کمین آدمیزاد نشسته است. صدای بعدی، صدای نوار آموزش زبان انگلیسی است که پسندیده (نگار جواهریان) به آن گوش میدهد، نشانه تهدیدی دیگر: میل به رفتن و مهاجرت. سایه مرگ و میل به ترک وطن، دو خطری هستند که زندگی را، نوعی از زندگی را، تهدید به فنا میکنند. فیلم یه حبه قند سراسر بازسازی این زندگی است در طول نزدیک دو ساعت سینما.
در این پرونده و در جاهای دیگر، درباره تواناییهای کارگردانی میرکریمی زیاد خواهید خواند. در بروشور فیلم نقل قولهایی از منتقدانی با سلیقههای بسیار متفاوت نقل شده است که همه میزانسنهای پیچیده و بازیهای خوب و فضای ایرانی فیلم را تحسین کرده بودند. در این که فیلم از نظر کارگردانی به معنای فنی آن، یعنی هدایت بازیگران پرشمار و طراحی حرکات آنها نسبت به هم و نسبت به دوربین و روابط پیشزمینه و پسزمینه معنادار، کار بسیار سختی بوده و رضا میرکریمی خوب از پس آن برآمده است، تردیدی نیست. کارگردانی به معنای عامتر آن نیز در سطح خوبی انجام شده است. فیلمساز در خلق لحظههای حسی، لحظههای طنز، و فضاسازی نیز بیشتر جاها موفق است. اشکال فیلم از نظر کارگردانی به نظر من در ناتوانی فیلمساز در اوائل فیلم است در ارائه اطلاعات درباره نسبت خانوادگی آدمها، روابط عاطفی آنها و در این باره که واقعاً چه اتفاقی دارد میافتد. تعداد زیادی آدم گروه گروه به حیاط قدیمی (قاب فیلم) میریزند و ما قرار است همه را بشناسیم تا بتوانیم به روابطشان پی ببریم و این اتفاق خیلی دیر میافتد و ما برخی از لحظهها به خاطر ناروشنی روابط نمیتوانند بار حسی خود را به بیننده منتقل کنند. مثلاً لحظهای هست که مرضیه (دختر خواهر بزرگه) در کوچه شاهد آمدن یکی از خالههایش است و کارگردان نمایی درشتی از چهره او به ما نشان میدهد که حاکی از نگرانی است. در این مقطع نمیفهمیم او نگران چیست. با این همه تردیدی نیست که یه حبه قند از نظر کارگردانی و اجرا دستاورد بزرگی برای رضا میرکریمی و سینمای ماست. امّا اجازه بدهید ببینیم میرکریمی با یه حبه قند چه میخواهد به ما بگوید؟ برای این کار، باید توجه خود را روی روایت فیلم متمرکز میکنیم.
روایت فیلم از دو بخش اصلی تشکیل شده است:
نیمه نخست فیلم اساساً زمینهچینی میکند. در آن اتفاق بزرگی روی نمیدهد. داستانکهایی، یعنی مناسبات عاطفی خٌردی در دل ماجرای کلان که همان تدارک عروسی باشد روایت میشود: داستان علاقه مرضیه به مسعود و علاقه مسعود به کامپیوتر و رفتن به خارج، داستان دنبال گنج گشتن باجناقهای خلافکار، دغدغه پسربچهها با جن و پری، داستان زیارت کربلای خانواده باجناق دیگر، عشقِ تماشای بازی فوتبال توسط باجناق سوم، داستان دایی بزرگِ بدقلق و درگیریاش با خرس وقتی شکارچی بوده است. این داستانکها پی گرفته میشوند و از خلال آنها شناخت ما از آدمهای ریز و درشتی که در فیلم میبینیم تعمیق پیدا میکند. امّا بالاخره ماجرای اصلی چه میشود؟ همه این آدمها برای عروسی غیابی خواهر کوچک جمع شدهاند و در این ارتباط اتفاقی نمیافتد. و از این نظر، نیمه اول فیلم خستهکننده است. حتی در صحنه عقدکنان هم فیلم بیشتر مشغول آدمهای دیگر است. نگویید این از آن فیلمهاست که قرار نیست اتفاق مهمی در آن بیافتد. یه حبه قند برخلاف ظاهرش از آن فیلمها نیست. علاوه بر خرده داستانهای که در دل روایت اصلی و به موازات داستان عروسی پسندیده نقل میشود، درطول آن ما شاهد اتفاقات مهمی هستیم که همه در نیمه دوّم اتفاق میافتند.
خبر ابتلای یکی از باجناقها به سرطان نخستین اتفاق مهم فیلم است. این را شروع بخش دوّم میگیریم که روی چند اتفاق متمرکز میشود و بیننده را با خود همراه میکند. بعد مرگ دایی بزرگ در اثر گیر کردن حبه قند در گلویش. این قندی که زینتبخش مجلس عقد بود، حالا در نقش اجل ظاهر میشود. بعد حضور غیرقابلانتظار مردم در مراسم خاکسپاری دایی بزرگ که همه را شگفتزده میکند. آمدن قاسم، پسرخوانده دایی و خاطرخواه پسندیده که معلوم نیست چرا دخترک دست رد به سینهاش زده است. و سرانجام پشیمان شدن پسندیده از مهاجرت و بازگشت او به سمت قاسم.
بیشتر خُرده موقعیتهای روایی جذابند. مهمترینش صحنه روضه خواندن باجناق خلافکار با هم جزئیاتش. از اهمیتی که باجناقها به گریه کردن مادر خانواده میدهند، از ناتوانی باجناق روحانی در خواندن روضه، از روضه گرمی که داماد کوچک میخواند، از اظهار نظر مثبت زن این باجناق (که یادمان باشد با او قهر است) درباره صدای خوب شوهرش و باز اظهار نظر باجناق آخوند که ”خوب میخواند“. یا صحنه تلویزیون تماشا کردن چهار باجناق و بخصوص آنجا که باجناق بزرگه میخواهد درباره کسادی کارش درد دل کند، در بازی فوتبالی که در تلویزیون در جریان است، گل میزنند و دو باجناق دیگر وسط صحبت او، دیگر به حرفهایش گوش نمیکنند و اظهارنظر او که ”ما را ببین با کی حرف میزنیم“. و سرانجام ترس از مرگ و به شوخی گرفتن این ترس در صحبتهای دو باجناق.
در همه این موارد، هر جا موضوع خطر یه حبه قند و نزدیکی مرگ به ماست، فیلم خوب است. طنز فیلم این حس حضور مرگ را تشدید میکند، آن را از بُعد احساساتی خارج میکند و به آن بعد فلسفی میدهد. برعکس، پرداخت واکنش باجناقی که خبر ابتلا به سرطانش را گرفته، احساساتی است.
همان طور که آدمها در طول فیلمنامه رها نمیشوند و در پایان تصویر ملموسی از هر یک به دست میآوریم، اشیاء نیز به حال خود رها نشدهاند. (هر جا تفنگی به دیوار آویخته است، در جایی شلیک میشود). از صدای زنگ ”عروسی مبارک باد“ موبایل که در صحنه پایانی کاربرد پیدا میکند، تا کله قند شکستن دایی که مسبب مرگ او میشود، تا رفتن برقها که هم کارکرد فضاسازی پیدا میکند و هم در صحنه پایانی بهانهای میشود تا از چشم پسندیده به تماشای آدمها در خواب بپردازیم. و سرانجا ضبط صوت دایی که وسیلهای میشود برای رساندن پیام عشق قاسم به پسندیده. اینها همه استفادههای هوشمندانه از اشیاء و رویدادهای عادی برای قصهگویی موجز سینمایی.
امّا شخصیتپردازی چه؟ گفتم که در پایان از بیشتر شخصیتها تصور کمابیش ملموسی به دست میآوریم. امّا قهرمان اصلی داستان چه؟ این دختر خوب با حجب و حیا و دلنشین. درباره او چه میدانیم؟ جز اینکه محبت و نجابت و خوبی از او ساتع میشود؟ واقعیت این است که چیز زیادی درباره او نمیدانیم. نمیدانیم چرا تصمیم به ازدواج با مردی در خارج از کشور گرفته است؟ آن مرد چگونه آدمی است؟ (حتی خانواده او هم درست معرفی نمیشود). چرا تصمیم به مهاجرت گرفته است؟ چرا نخواسته با قاسم وصلت کند؟ در یک کلام، چرا کندن از زندگی کنونیاش را انتخاب کرده است؟ و اگر این انتخاب را کرده است، حالا چرا پیش قاسم شرمنده است؟ چرا بساط عقدش را از او پنهان میکند؟ اگر بپذیریم که او از روی بیفکری این کار را کرده است، باید بپذیریم که شخصیت ضعیفی دارد. امّا فیلم تصمیم او به بازگشت را که در پوشیدن لباس عزا نمود پیدا میکند، به عنوان نمادی از قدرت تصمیمگیری به ما نشان میدهد. و او قهرمان فیلم است. نماد نوع زندگیای که فیلم مبلغ آن است. مبلغ شاید کلمه مناسبی نباشد، چرا که فیلم آشکارا چیزی را تبلیغ نمیکند. امّا گویی سراسر فیلم، آنچه به زعم بسیاری از منتقدان توصیف زندگی ایرانی اصیل است، کوششی است برای قانع کردن پسندیده، که نرود. و قانع کردن بیننده.
این عیب در یک سطح اشکال فیلمنامهای (یا روایی) است و در سطحی دیگر، مانند بیشتر اشکالات فیلمنامهای، ریشه در بینش عمومی فیلمساز به موضوعش دارد. مسئله اصلی فیلم در یک کلام خطری است که از جانب مهاجرت یک زندگی منسجم اصیل را تهدید میکند. منتها فیلم این مسئله را به شکل آشکار مطرح نمیکند. سعی نمیکند مستقیم به بیننده بگوید مهاجرت بد است. برای این کار از یک سو این زندگی اصیل ایرانی را روی پرده سینما به شیوهای آرمانی بازسازی میکند و از سوی دیگر درباره دلایل مهاجرت خاموش میماند. واقعاً اگر همه چیز مانند دنیای فیلم شیرین و بسامان است (مشکلات این دنیا هم به جای خود شیریناند، تازه بیشتر آنها ناشی از همین مهاجرتاند) دیگر مردم چرا مهاجرت میکنند؟ مهاجرت از یک سو نتیجه نابسانیهای و فشارهایی است که در فیلم چیزی از آنها نمیبینیم و از سوی دیگر ناشی از میل آدمیزاد به تجربه جاها و فرهنگهای تازه، بُریدن و کَندَن از محیط بسته حیاط خانه سنتی. فیلم به اینها کار ندارد. حتی در حدّ داستان خودش. و در پایان بیننده باید در میان پرداخت درخشان صحنهها و رویدادهای احساساتبرانگیز بعد از مرگ عزیز خانواده، بپذیرد که صرف نظر کردن از وصلتی که معنایش رفتن از این حیاط است، تصمیمی است درست و پایان خوشی را رقم میزند. اینکه این برداشت از فیلم نادرست نیست، در نوع پرداخت یکی دیگر از روابط فیلم هم آشکار است. مسعود آدم دیگری است که قصد رفتن دارد. ظاهراً برای تحصیل. او چون آدم حواس پرتی تصویر شده است که نگاههای عاشقانه مرضیه را نمیبیند. هرچند پایان این رابطه هم ظاهراً پایان خوشی است با صحنهای که در آن مرضیه و مسعود هریک یکی از دوقلوها را بغل کردهاند.
در راستای بینش عمومی فیلم، از اسلو موشن برای القای زیبایی زندگی حیاط و آرزوهای دخترانه پسندیده استفاده شده است. به گمانم این یکی از پیشپاافتادهترین وسائل برای این کار است. رمانتیسیزمی را که در کارهای میرکریمی میتواند دنبال کرد، آن تصویر کویر را با مردمان همه خوبی و حسناش در فیلم خیلی دور خیلی نزدیک، در اینجا هم میتوان دید. و این از دل روابط بیرون نمیآید، با موسیقی و اسلو موشن القا میشود. این تاب خوردن با اسلو موشن در واقع جایگزین شناختی میشود که فیلم باید درباره پسندیده به ما میداد و نمیدهد. و پسندیده میشود یک شخصیت عروسکی، که مدام سرخ و سفید میشود و لبخندهایی از سر حجب و حیا میزند، امّا به عنوان آدم واقعی، که فارغ از روابط دخترانه و معصومانه، اندیشهای هم داشته باشد، بتواند تصمیم آگاهانه بگیرد، مطرح نمیشود. حقیقتاً عروسک. حقیقتاً تصویر زیبا و آرمانی از زن نجیب به معنای زن محجوب. نه زن جوان آگاه امروزی با همه چالشهایش، بلکه زنی که به هر رو خوشبختیاش را در عروس شدنش میبیند. نگاه یه حبه قند به زندگی سنتی یک نگاه اساساً محافظهکارانه و هوادار وضعیت موجود است. نه به معنای سیاسی، بلکه به معنای عمیقتر، در بعد فلسفی. نمیخواهم منکر چالشهای دردناکی شوم که مهاجرت پیش رو مینهد، مشکل من این است که یه حبه قند با این چالشها روبهرو نمیشود، صورت مسئله را پاک میکند.