بازیگران:
افشین هاشمی
سیما خضرآبادی
سودابه بیضایی
موسیقی: کارن همایونفر
فیلمبرداری: نادر معصومی
تدوین: محمدرضا مویئنی
خلاصه داستان: در آخرین روز تابستان سال ۱۳۵۹، فرشته و خانوادهاش آماده میشوند تا در جشن عروسی یکی از اقوام نزدیک شرکت کنند. اما غرش صدای هواپیماهای جنگندهای که از مرز عبور کردهاند موجب میشود که پدر فرشته تصمیم بگیرد از خیر عروسی خواهرش بگذرد و خانوادهاش را از مهلکه بدر ببرد. فرشته برای آوردن مادر بزرگ از خانه خارج میشود؛ اما دیگر هیچگاه خانواده اش را نمیبیند؛ ولی مدتی بعد با شنیدن خبر زنده بودن برادرش، جستجویی طولانی را برای یافتن او آغاز میکند. فرشته در شهری که حالا توسط دشمن اشغال شده، درگیر ماجراهای بسیاری میشود. سراجام دخترک جان پسربچهای هم سن برادرش را از مهلکه نجات م یدهد و با جسد برادرش را که شهید شده مواجه میشود.
بخشی از متن فیلمنامه
خارجي – مغازه لوازم تحرير- روز
مغازة نوشت افزار و خرده ريز. نسبتاً قديمي ولي تميز. يك كيف و چند دفترچه روي ميز. فروشنده، مردي ميانسال، منتظر ايستاده است. فرشته چند اسكناس روي پيشخوان ميگذارد. سليم سر ميچرخاند و داخل ويترين و قفسههاي مغازه را جستجو ميكند. سپس در حاليكه با انگشت به يك كلاسور در قفسة پشت سر فروشنده اشاره ميكند، رو به فرشته ميگويد:
سليم:(آهسته) اون كلاسورم ميخوام.
فرشته:(آهسته) لازم نكرده ...
سليم:به تو چه! بوام پول داده به تو كه هر چي مو ميگم بخري.
فرشته:بوا گفت فقط برات كيف و دفتر بخرم.
سليم:هر چي مو ميگم بايد بخري... آقا بيزحمت اون كلاسورم بدين.
فرشته:سليم ...!
فروشنده:چكار كنم بالاخره؟
سليم:بدين آقا ...
فروشنده برميگردد كه كلاسور را از داخل قفسه بياورد. فرشته آهسته در گوش سليم ميگويد:
فرشته:(با حرص و آهسته) پولمون نميرسه سليم، آبروريزي نكن.
سليم:پس اون پولي كه تو جيبت داري چيه؟
فرشته:(آهسته و با محبت) ميخواستم برات كتوني بخرم...با اي كفش مي خواي بري عروسي!
سليم نگاهي به كفشهاي پارهاش ميكند.بند كفشش باز است.
فرشته: بند كفشت رو ببند!
سليم از توجه خواهرش خشنود ميشود. فروشنده كه صداي آنها را شنيده، با لبخندي، كلاسور را روي بقية وسايل آنها ميگذارد و ميگويد:
فروشنده:با بواتون حساب دارم. ببريد، باهاش حساب ميكنم.
سليم متوجه گلِسر دخترانهاي در ويترين مغازه است. و انگشت روي آن مي گذارد.
سليم: آقا پس اينم بديد با بابام حساب كنيد!
جيغ فرشته در مي آيد.
فرشته: سليم!
فروشنده با حركت چشم و سر فرشته را به آرامش دعوت مي كند.
فروشنده: اشكالي نداره!
و گل سر را روي پيش خوان مي گذارد.
فروشنده: بيا پسر جان!
فرشته به سرعت و با عصبانيت از مغازه خارج مي شود و سليم نيز با خوشحالي گل سر را برداشته و پشت سر فرشته كه بيرون مغازه ايستاده تا به خدمت اش برسد حركت مي كند. در تمام مدّت صداي پخش اخبار كه خبر از ناآراميهايي در مرز ميدهد، از راديو شنيده ميشود.
خارجي - خيابان – روز
همين كه فرشته مي خواهد چيزي بگويد سليم گل سر را به طرف او مي گيرد .
سليم: بيا...بزن به سرت که اينقدر موهات از زير روسری نزنه بيرون آبروم جلوی دوستام بره!
فرشته با عصبانيت ويشگون محكمي از او مي گيرد.
سليم: آي!
فرشته: شَپَلِ دماغو ...حالا ديگه من آبروي تو رو مي برم ( اشاره به مغازه) با اين كارات...راه بيافتد!
سليم حركتي نمي كند.
سليم: تو برو من مي يام!
فرشته: كجا؟!
سليم: تو برو!
فرشته: كجا؟!
سليم به ناچار شناسنامه و كپي اش را از جيب اش بيرون مي آورد.
سليم: زود مي يام....كپي شناسنامه ام رو بدم به بچه هاي پايگاه!
فرشته: كه چي بشه!
سليم: كه اسم من هم بنويسن براي آموزش اسلحه!
فرشته دست او را مي گيرد و مي كشد و به راه مي افتد.
فرشته: لازم نكرده!
كه سينه به سينه ليلا دوست اش در مي آيد.
ليلا: هوي ...فرشته نامرد....مگه قرار نشد با هم بريم براي خريد مدرسه!
فرشته :پس تو چرا به مو چيزي نگفتي امدي بازار!
سليم گلدان را به دست فرشته مي دهد .
سليم: بگير بند كفشم رو ببندم!
فرشته هملانطور كه گرم صحبت است بدون اينكه به سليم نگاه كند، گلدان را مي گيرد.
فرشته: ها؟!ا...پس تو اينجا به چي آمدي؟!...زبونت بند آمد!
ليلا: آمدم نامردها رو بشناسم!..حالا چي خريدي؟!
فرشته: همش بر اي ا...
سليم نيست.فرشته سر برمي گرداند. سليم در ميان جمعيت مي دود.فرشته فريادي مي زند.
فرشته: سليم...بخدا اگه نگيرمت!
و در مقابل نگاه حيرت زده ليلا شروع به دويدن مي كند.مسافت كوتاهي ندويده كه در مقابل رويش و در عمق 500 متري انفجار مهيبي روي مي دهد كه از اين فاصله مي تواند به هوا رفتن اشيا را ديد. فرشته شكه شده و مي ايستد. جمعيت هراسان مي دوند. كسي فرياد مي زند.
صدا: جلو مسجده!
صدا: لامروتها...دوباره بمب گذاشتن!
بازار شلوغ ميشود و مردم هر يك به سويي ميدوند. فرشته در حاليكه ميدود، اين سو و آن سو را مينگرد مگر سليم را بيابد. از سليم خبري نيست. بيشتر نگران ميشود و سليم را صدا ميزند. فايدهاي ندارد. با صداي بلند اسم سليم را فرياد ميزند امّا جوابي نميشنود. ازدحام جمعيت باعث ميشود از جايي جلوتر نتواند برود. درمانده و نگران، اشك در چشمانش جمع ميشود و گريهاش ميگيرد.ناگهان يك نفر را با لياسهاي خوني روي دست مي برند. فرشته با چشم هاي از حدقه در آمده به ديوار ميخكوب مي شود. صداي آژير آمبولانس از دور شنيده ميشود.
فیلم نهایی حاصل از فیلمنامه فوق