Print this page

بیداری رویاها(1388)

کارگردان : محمدعلی باشه آهنگر
نویسنده : محمدرضا گوهری
تهیه‌کننده: علی آشتیانی پور

بازیگران:
امین حیایی
هنگامه قاضیانی
سارا خویینی ها
موسیقی: آریا عظیمی نژاد
فیلم‌برداری: تورج منصوری
تدوین: حمید باشه آهنگر
خلاصه داستان:  رخشانه زني است در آستانه ميانسالي كه در سال هاي جواني اش با ايوب پارسا ازدواج كرده و صاحب پسري به نام حميد شده است. وقتي حميد دو ساله بود، ايوب به جبهه مي رود و ديگر برنمي گردد. پس از مدتي خبر شهادت او مي رسد و خانواده تصميم مي گيرد رخشانه را به عقد داوود برادر ايوب دربياورد. سالها از اين ماجرا گذشته و آنها صاحب دختر بچه اي دبستاني هستند و حميد در آستانه ازدواج است. در اين وضعيت از كميته مفقودين خبر مي رسد كه ايوب زنده است و به زودي به وطن برمي گردد. اين خبر كه در ابتدا همه را شوكه مي كند، به تدريج واكنش هاي مختلفي را بين اعضاي خانواده برمي انگيزد؛ داوود نگران از دست دادن همسرش است، به خصوص از زماني كه دوستان قديمي پدر مرحومش به او گوشزد مي كنند كه پس از آگاهي از زنده بودن همسر اول، همسر دوم به زن نامحرم مي شود. حميد كه در ابتدا قادر به هضم اين واقعيت نيست، به كمك نامزدش با چراغاني كردن محله، خود را براي استقبال از پدر آماده مي كند. مادر سالمند و فرتوت ايوب و داوود خوشحال است، اما رخشانه بر سر دوراهي دشواري قرار مي گيرد. آيا پيوندش را با داوود قطع كند و زندگي با ايوب را ادامه دهد با اينكه داوود پدر فرزند كوچك ترش را نگه دارد؟ اين ترديد دردناك سرانجام او را بر آن مي دارد كه شب ورود ايوب، خانه را ترك و فردايش اقدام به سقط جنيني كند كه بدون اطلاع داوود در دل مي پروراند...

بخشی از متن فیلمنامه
 
 16-داخلي –اتاق – روز
حاج عمو ، حاج صحبت و يك نفر ديگر از ريش سفيدان فاميل به نام حاج صدري  به همراه داود درون اتاق نشسته اند.حاج عموبا کولیسی که بر روی میز قرار دارد و با آن ظروف را اندازه می گیرند مشغول است.
حاج صحبت : آقا داود....حاجي راست مي گه!
حاج صدري: بالاخره مردي گفتن...زني گفتن...درسته كه 18 سال گذشته ولي چه بسا  آقا ايوب هنوز هم فكر مي كنه رخشانه خانم زنشه!
حاج صحبت براي اينكه تأييد صحبتي هم از حاج عمو بگيرد كه تا الان ساكت بوده نگاهي به او انداخته
حاج صحبت: صلاح نيست رخشانه خانم اين دو سه روز اونجا باشه...ايوب از همونجا كه مي ياد به فكر زن و بچه اشه...بد مي گم حاج آقا؟...حالا اگه فردا بياد و رخشانه خانم رو ببينه مجبوريد همون ساعت اول همه چيز رو بهش بگيد....
داود كه ديگر نمي تواند تحمل كند.
داود: خب مي گيم...جنايت كه نكرديم...چطور خود شماها وقتي هنوز يه سال از خبر شهادتش نگذشته بود كلي آيه و حديث برام آورديد كه بايد ثواب كنم!
حاج صدري: ما كه نمي گيم تو كار اشتباهي كردي...غريبه هم كه نيستيم ...حرفمون اينه كه يه دو سه روزي فعلاً در اين باره صحبتي نشه..خب وقتي بياد و ببينه رخشانه خانم اينجا نيست بالاخره يه چيزهايي دستگيرش مي شه...ما هم دو سه روزي فرصت داريم يه جوابي براش پيدا كنيم...
داود:براي خيلي چيزها بايد جواب بديم بهش....اينطوري دو سه سال طول مي كشه جواب براش پيدا كنيم...اونوقت يا خودمون بايد بريم قائم بشيم يا بگيم اونو چند سال ديگه نگه دارن...
پيرمردها كلافه سري تكان مي دهند.حاج صحبت مي خواهد چيزي بگويد داود به او مجال نمي دهد.
داود:.... نه آقا جان...اونجا خونه رخشانه اس ...هيچ كجا نمي ره...كجا رو داره بره؟!....اين زن كم بدبختي كشيده...از همون بچگي كه تو پرورشگاه بوده و ننه بابايي نداشته....بعد هم كه گفتن شوهرش شهيد شده ، سه سال به سختي بچه اش رو بزرگ كرد... خب بعد هم ازدواج كرد...فقط كه اين نيست....حتماً چون حميد ام بزرگ شده بايد اونم از ايوب قايم كنيم چون وقتي ايوب رفته پسرش 2 سالش بوده...18 سال گذشته....هر آدم عاقلي مي فهمه كه تو اين مدت هزار اتفاق مي افته...
حاج صحبت: آقا جان چرا مسائل رو با هم قاطي مي كني...تو الان ناراحتي...
داود حرف او را قطع مي كند.
داود: ناراحتم؟!...نه خير...خيلي هم خوشحالم...برادرم رو بعد از اين همه مدت مي خوام ببينم....از زن و بچه اش نگهداري كردم...منتي هم سر كسي ندارم....شكر خدا زندگي خوبي هم دارم..
حاج صدري: ما كه بد تو ، يا رخشانه خانم رو نمي خواييم...اگر چيزي مي گيم از سر دلسوزيه!
داود: دلسوزي؟!...سه سال اين زن در به دري كشيد؟!...يه نفر از شما قدمي جلو گذاشت؟!...يه آلونك اجاره كرد كه اونجا زندگي كنه بعد هم كه نتونستيم از پس اجاره خونه اش بربياييم آورديمش پيش خودمون...هزار حرف و حديث در آورديد كه تو خونه اي كه مرد مجرد هست نبايد زندگي كنه...از دست زخم زبون هاي فاميل دو سال رفتم ماهشهر کارگری...نه ....شما ديگه از دلسوزي حرف نزنيد!
حاج صحبت با ناراحتي
حاج صحبت:اي بابا  مثل اينكه يه چيزي هم بدهكار شديم!
و رو به حاج عمو
روحاني: شما يه چيزي بگو حاج آقا!
حاج عمو به داود مي نگرد. داود سر به زير انداخته است.حاج صدري از فرصت استفاده كرده و به حاج عمو اشاره مي كند كه حرف بزند. گويا مطلبي است كه حاج صحبت و حاج صدري ترجيح مي دهند حاج عمو آن را بگويد. حاج عمو با اشاره از آنها مي خواهد از اتاق خارج شوند. آن دو  متوجه منظور حاج عمو مي شوند.
حاج صدري: بريم آقا!...ما اونچه كه به عقلمون مي رسيد گفتيم...ديگه باقي اش رو خودش مي دونه!
حاج صحبت نيز برمي خيزد.
حاج صحبت: بريم!
داود همانطور با ناراحتي سر به زير دارد و نگاهي به آنها نمي كند.آن دو از اتاق خارج شده و درب را مي بندند.
اتاق خلوت مي شود.حاج عمو نگاهي به بسته اي مي اندازد كه پارچه اي مخملي دور آن پيچيده شده است و روي گاوصندوق قرار دارد . اين بسته اي است كه حاج عمو بايد آن را به داود بدهد اما گويا در اين وضعيت حاج عمو از دادن آن منصرف مي شود و نفس عميقي مي كشد و به داود مي نگرد. داود به او مي نگرد.
حاج عمو: حق با توه عمو جان...در اينكه...
لحظه اي تأمل مي كند . نمي داند چه عنواني را براي رخشانه به كار ببرد.
حاج عمو:...مادر حميد تو اين شرايط بايد كجا باشه ما حق دخالت نداريم ...اما موضوعي كه تا الان بهش توجه نداشتيم اينه كه از زماني كه يقين حاصل بشه آقا ايوب زنده اس  مسئله به لحاظ شرع و عرف در اختيار شخص نيست....
داود متوجه منظور او نشده. براي حاج عمو سخت است كه اين نكات را بگويد.
حاج عمو : براي اينكه مطمئن بشم قبل از اينكه بيام با دفتر چند تا از مراجع تماس گرفتم ...
حاج عمو تأملي مي كند.
حاج عمو: چيزي كه مي خوام بگم شنيدنش برات  سخته ... مي دونم..اما به گردن منه كه بهت بگم!
داود: چي رو بگيد حاجي...پس چرا نمي گين ؟...( در حاليكه بغض كرده) فكر كردين از ديروز به من چي گذشته ؟... اينكه هنوز زنده ام ،يعني طاقتش رو دارم كه خدا بيشتر از اين خوار و ذليلم كنه!
حاج عمو نيز متأثر شده و سر به زير مي اندازد.داود در حاليكه به شدت جلوي بغض خود را گرفته
داود:اگه آخر الزموني باشه...چه شكليه عمو؟!...
حاج عمو به او می نگرد.
داود: تو حال خودتي ...يه دفعه يه چيزي هوار مي شه رو سرت.....
سكوت
داود: دنيات رو يه جوري ساختي... يه شكلي ساختي... بعد يه دفعه همه اش دود می شه می ره هوا!...مثل اینکه از اول نبوده....اصلاً مي بيني ديگه حالا خودت هم يه آدم ديگه اي!.....بگو عمو ..بگو ..طاقت اش رو دارم!
داود سکوت می کند.گفتن اش براي حاج عمو سخت است.
حاج عمو: گفتم كه ...با دفتر چند تا از مراجع تماس گرفتم و ازشون پرسيدم...همشون هم يه چيز رو گفتن...اگر زني پس از فوت شوهرش، شوهر دومي اختيار كنه و بعد محرز بشه شوهر اول زنده اس...ازدواج دوم باطله...مگر اينكه شوهر اول بياد و اينبار قانوناً زن اش رو طلاق بده و زن مجدداً به عقد شوهر دوم در بياد!.... از لحظه اي كه يقين پيدا كرديد آقا ايوب زنده اس، شما و همسرت به هم محرم نيستيد عمو جان!...
لحظه اي تأمل مي كند.
حاج عمو:به بي بي گفتم به رخشانه  خانم هم بگه!
داود همانطور مبهوت به حاج عمو مي نگرد.

 فیلم نهایی حاصل از فیلمنامه فوق

Media